دست نوشته دوم
يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۵۱ ب.ظ
گاهی،بدجور دل نازک میشوی...
دلت زود می شکند...
از یک نگاه...
یا یک حرف!
یا یک حرف!
هر چند ساده،هر چند بی منظور...
اما بهانه ای می شود
اما بهانه ای می شود
برای هزار تکه شدن دلی که
دیگر هیچ کس نمی تواند آن را مثل اولش بند بزند....!!
گاهی،تمام دل تنگی های بی دلیلت میشود
بغضی لجباز که هر کاری میکنی از پنجره ی چشمانت
سرک بکشد،گوشش بدهکار نیست!!
بعضی وقت ها دلت میخواهد حرف بزنی..
.مهم نیست چه بگویی...
مهم نیست با چه کسی حرف بزنی..
مهم نیست با چه کسی حرف بزنی..
.فقط باید بگویی که بتوانی نفس بکشی!
اما...
هیچکس نیست و تو هنوز نفس میکشی...
هیچکس نیست و تو هنوز نفس میکشی...
گهگاه،دلت بدجوری هوای این را میکند
که کسی هوایت را داشته باشد..
.تو صدایش کنی و بگوید"جانم؟"
و بعد آن قدر غرق لذت شوی
و بعد آن قدر غرق لذت شوی
که یادت برود برای چه صدایش زده بودی...
گاهی،خودت هم خسته می شوی
از این هزار تکه شدن ها...
از این بغض هایی
از این بغض هایی
که پشت لبخندهای گریان پنهان می شوند..
از دردودل هایی که دردِدلت میشوند...
از این خواستن هایی که آرزو میشود...!!
خسته ام...
خــــــــــــــــسته...
اما...
هیچکس نمیداند!!!
خــــــــــــــــسته...
اما...
هیچکس نمیداند!!!
- ۹۳/۰۷/۰۶
چیه مگه باووووو D: