گاه نوشت زیر گاه نوشته ایی از گاه نوشت های یک کلاغ از سامی مسیحاست .
اعتماد کنید !
از هر دستی بدهی از همان دست پس خواهی گرفت ... و این فقط یک شعار نیست وقتی خود مسبب درد و رنج هایی برای کسانی شوی که حتی نمی شناسیشان !
اول اینکه بیش از ده بار از روش خوندم و باز هم نتوانستم ارتباطی پیدا کنم شاید ارتباطی هم باشه و شایدم نباشه !
اینو
میدونم و بهش اعتقاد دارم از هر دستی بدهی از همان دست پس خواهی گرفت و
بارها به چشم در زندگی ام دیدم . ولی ربط آن با واقعه هفته گذشته که ...
هنوز هم تو فکرشم با اینک به خودم قل دادم بهش فکر نکنم چون اصلا من مقصر
نبودم گیرم هم که یک درصد باشم .
اصلا بزار اینطور بگم که ...
شخصی
به اسم پ اندی مدت با ما رفاقت پیدا کرد با سن کمی که داشت حرفی های که
میزد و کارهایی که میکرد بیش از اندازه ازسنش بود "بیش از اندازه" ما طی یک
درخواست خواستیم کمکی کرده باشم اندی مدت با حرف های خود سعی در تغییر وی و
فهماندن آنکه در سنی هستی که کارهای مربوط به سن خود را باید بکنی و فلان و
بَبلان ... ولی گوش شنوا فقط در همان ساعت همنشینی داشت و دیگر هیچ ... من
گفتم تمام سعی خود را کردم ولی تا خودش نخواهد تغییر حاصل نمیشود درست مثل
این میماند من دارم وادارش میکنم و من خود این را نمیخواهم ... ( زیادی
کتابی حرف میزنم وسطش یهو رند میشه حرفام خب قلم خوبی ندارم )
آخر مگر میشود انسانی را وادار به کاری که دوست ندارد کرد ؟؟
میشود به کسی فهماند کارت اشتباه است و او به کار اشتباهش ادامه دهد ؟؟؟
میشود ...
میشود یا نمیشودش به من ربطی دیگر ندارد :|
ولی
اونروز من را به خانه خود راه ندادی . در پیامکی گفتی رابطه با من از اولش
هم اشتباه بود . خیلی دلم پر بود تو این چند روز مدام تو فکر و خیال به
خود دشنام میدادم اما الان بعد اندی میفهمم اصلا چرا باید به خود بد و
بیراه بگویم ؟؟؟؟ واقعا چرا :|
کاملا راست میگفت اشتباست ارتباط با
من . با منی که ( تعریف از خود نیست ) مثل دخترای که میبینی نیستم اندی سال
هم بگذرد باز هم به همان مانتوی یک رنگ رنگ و رفته رضایت میدهم به همان
کتانی که توی بارون آب میره توش قانع ام بلد نیستم دوستی داشته باشم چه
بخواد هم جنسم باشد چه خلاف جنسم بلد نیستم با این سنم قلیون بکشم چه رسد
به چاق کردن آن ولی تو با اندی سن کم تمام این کارهارا بلدی ...
خودت
سر آن مسئله مدام خواهان شماره بودی . خودت خواستی !!! و من این را به
مادرت نگفتم و خیلی چیزها را نگفتم فقط بخاطر اینکه ته دلم هنوز دوستت دارم
:)
و وای بر من به خاطر همین حس مهربانی که همیشه خنجرش به خودم میخورد !!
ولی
جناب ر خان شما دیگر چرا ؟؟ رحم به حال دخترکت نمیکنی ؟؟ آخر گناه آن طفل
معصوم چیست ؟؟ و ای کاش او هم مثل قبلی ها پا به این دنیا نمیگذاشت ولی
نمیشود گفت کاش حتمن در آن حکمتی بوده از سوی خدا ... خدا !!! انقد خدا خدا
میکنی انتظار داری با این کارا ... اصلا به من ربطی ندارد تو میدانی و
خدای خود من که باشم قضاوت کنم ولی ای کاش زودتر میفهمیدم که قبل اینک طعم
مادر بودن را بچشی هم همین بودی ....
و من درسی گرفتم عبرتی بزرگ در
زمانی که دلم میخواست مثل هم سن و سال هایم یک دوست داشته باشم و با آن به
بیرون روم و الان ترجیح می دهم باز هم مثل قبل دوستی نداشته باشم . و به
همان هم بازی دوران کودکی ام که به اندازه دو خانه فاصله داریم و در سال
اندی مدت کوتاه هم را میبینیم اکتفا کنم ..
آری همان کافیست همان همبازی دوران کودکی ام به صدتا امسال پ و ر می ارزد . خدارا بابتش شکر میکنم :)
آخ از کجا به کجا کشیده شدیم دلم پر بود و این تنها راه خالی کردن آن .
متشکرم از گاه نوشت های یک کلاغ که مرا کمی خالی کرد از فکر های بی پرده .
و تشکر از شما که وقت خواندن گذاشتید :)
و جمله پایانی .
من باز هم از این جمله خوشم آمد :
اعتماد کنید ! از هر دستی بدهید از همان پس میگیرید .